روزی‌روزگاری دختری مهربان زندگی می‌کرد که به او شنل‌قرمزی می‌گفتند.

یک روز شنل قرمزی سبد کلوچه را برداشت تا به دیدن مادربزرگش برود.

وقتی به خانه مادربزرگش رسید در زد و وارد شد. درکمال تعجب گرگی در تخت مادربزرگش خوابیده بود. شنل‌قرمزی گفت : ای گرگ بدجنس با مادربزرگم چی‌کار کردی؟                                                             سسپس خنجری برداشت و در شکم گرگ فرو کرد. گرگ فریاد بلندی کشید. او خنجر را چند بار در شکم گرگ پیچ داد. سپس مادربزرگش را آزاد کرد و با گوشت گرگ سوپی خوش‌مزه پخت و به خوبی‌ و خوشی زندگی کردند.

پایان🙂🔪