پارت دوم .بخش دوم.

به خاطر آدم بزرگهاست که من این جزئیات را در باب اخترکِ ب۶۱۲ براىتان نقل مىکنم یا شمارهاش را مىگویم چون که آنها عاشق عدد و رقماند. وقتى با آنها از یک دوست تازهتان حرف بزنید هیچ وقت ازتان دربارهى چیزهاى اساسىاش سوال نمىکنند که هیج وقت نمىپرسند “آهنگ صداش چطور است؟ چه بازىهایى را بیشتر دوست دارد؟ پروانه جمع مىکند یا نه؟” – مىپرسند: “چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چهقدر است؟ پدرش چهقدر حقوق مىگیرد؟” و تازه بعد از این سوالها است که خیال مىکنند طرف را شناختهاند.
اگر به آدم بزرگها بگویید یک خانهى قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجرههاش غرقِ شمعدانى و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتماً بهشان گفت یک خانهى صد میلیون تومنى دیدم تا صداشان بلند بشود که: -واى چه قشنگ!
یا مثلا اگر بهشان بگویید “دلیل وجودِ شهریارِ کوچولو این که تودلبرو بود و مىخندید و دلش یک بره مىخواست و بره خواستن، خودش بهترین دلیل وجود داشتن هر کسى است” شانه بالا مىاندازند و باتان مثل بچهها رفتار مىکنند! اما اگر بهشان بگویید “سیارهاى که ازش آمدهبود اخترک ب۶۱۲ است” بىمعطلى قبول مىکنند و دیگر هزار جور چیز ازتان نمىپرسند. این جورىاند دیگر. نباید ازشان دلخور شد. بچهها باید نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشند.
اما البته ماها که مفهوم حقیقى زندگى را درک مىکنیم مىخندیم به ریش هرچه عدد و رقم است! چیزى که من دلم مىخواست این بود که این ماجرا را مثل قصهى پریا نقل کنم. دلم مىخواست بگویم: “یکى بود یکى نبود. روزى روزگارى یه شهریار کوچولو بود که تو اخترکى زندگى مىکرد همهاش یه خورده از خودش بزرگتر و واسه خودش پىِ دوستِ همزبونى مىگشت…”، آن هایى که مفهوم حقیقى زندگى را درک کردهاند واقعیت قضیه را با این لحن بیشتر حس مىکنند. آخر من دوست ندارم کسى کتابم را سرسرى بخواند. خدا مىداند با نقل این خاطرات چه بار غمى روى دلم مىنشیند. شش سالى مىشود که دوستم با بَرّهاش رفته. این که این جا مىکوشم او را وصف کنم براى آن است که از خاطرم نرود. فراموش کردن یک دوست خیلى غمانگیز است. همه کس که دوستى ندارد. من هم مىتوانم مثل آدم بزرگها بشوم که فقط اعداد و ارقام چشمشان را مىگیرد. و باز به همین دلیل است که رفتهام یک جعبه رنگ و چند تا مداد خریدهام. تو سن و سال من واسه کسى که جز کشیدنِ یک بوآى باز یا یک بوآى بسته هیچ کار دیگرى نکرده -و تازه آن هم در شش سالگى- دوباره به نقاشى رو کردن از آن حرفهاست! البته تا آنجا که بتوانم سعى مىکنم چیزهایى که مىکشم تا حد ممکن شبیه باشد. گیرم به موفقیت خودم اطمینان چندانى ندارم. یکیش شبیه از آب در مىآید یکیش نه. سرِ قدّ و قوارهاش هم حرف است. یک جا زیادى بلند درش آوردهام یک جا زیادى کوتاه. از رنگ لباسش هم مطمئن نیستم. خب، رو حدس و گمان پیش رفتهام؛ کاچى به زِ هیچى. و دست آخر گفته باشم که تو بعضِ جزئیات مهمترش هم دچار اشتباه شدهام. اما در این مورد دیگر باید ببخشید: دوستم زیر بار هیچ جور شرح و توصیفى نمىرفت. شاید مرا هم مثل خودش مىپنداشت. اما از بختِ بد، دیدن برهها از پشتِ جعبه از من بر نمىآید. نکند من هم یک خرده به آدم بزرگها رفتهام؟ “باید پیر شده باشم”.
هر روزى که مىگذشت از اخترک و از فکرِ عزیمت و از سفر و این حرفها چیزهاى تازهاى دستگیرم مىشد که همهاش معلولِ بازتابهاىِ اتفاقى بود. و از همین راه بود که روز سوم از ماجراىِ تلخِ بائوباب ها سردرآوردم.
این بار هم بَرّه باعثش شد، چون شهریار کوچولو که انگار سخت دودل ماندهبود ناگهان ازم پرسید:
– بَرّهها بتهها را هم مىخورند دیگر، مگر نه؟
– آره. همین جور است.
– آخ! چه خوشحال شدم!
نتوانستم بفهمم این موضوع که بَرّهها بوتهها را هم مىخورند اهمیتش کجاست اما شهریار کوچولو درآمد که:
– پس لابد بائوباب ها را هم مىخورند دیگر؟
من برایش توضیح دادم که بائوباب بُتّه نیست. درخت است و از ساختمان یک معبد هم گنده تر، و اگر یک گَلّه فیل هم با خودش ببرد حتا یک درخت بائوباب را هم نمىتوانند بخورند.
از فکر یک گَلّه فیل به خنده افتاد و گفت: -باید چیدشان روى هم.
اما با فرزانگى تمام متذکر شد که: -بائوباب هم از بُتِّگى شروع مىکند به بزرگ شدن.
– درست است. اما نگفتى چرا دلت مىخواهد برههایت نهالهاى بائوباب را بخورند؟
گفت: -دِ! معلوم است!
و این را چنان گفت که انگار موضوع از آفتاب هم روشنتر است؛ منتها من براى این که به تنهایى از این راز سر در آرم ناچار شدم حسابى کَلّه را به کار بیندازم.
راستش این که تو اخترکِ شهریار کوچولو هم مثل سیارات دیگر هم گیاهِ خوب به هم مىرسید هم گیاهِ بد. یعنى هم تخمِ خوب گیاههاى خوب به هم مىرسید، هم تخمِ بدِ گیاههاىِ بد. اما تخم گیاهها نامریىاند. آنها تو حرمِ تاریک خاک به خواب مىروند تا یکىشان هوس بیدار شدن به سرش بزند. آن وقت کش و قوسى مىآید و اول با کم رویى شاخکِ باریکِ خوشگل و بىآزارى به طرف خورشید مىدواند. اگر این شاخک شاخکِ تربچهاى گلِ سرخى چیزى باشد مىشود گذاشت براى خودش رشد کند اما اگر گیاهِ بدى باشد آدم باید به مجردى که دستش را خواند ریشهکنش کند.
بارى، تو سیارهى شهریار کوچولو گیاه تخمههاى وحشتناکى به هم مىرسید.