بخش چهار شازده کوچولو.طولانی.🌼🌹

 

خواند گفت: -بیا جلو بهتر ببینیمت. شهریار کوچولو با چشم پىِ جایى گشت که بنشیند اما شنلِ قاقمِ حضرتِ پادشاهى تمام اخترک را دربرگرفته‌بود. ناچار همان طور سر پا ماند و چون سخت خسته بود به دهن‌دره افتاد.
شاه به‌اش گفت: -خمیازه کشیدن در حضرتِ سلطان از نزاکت به دور است. این کار را برایت قدغن مى‌کنم. شهریار کوچولو که سخت خجل شده‌بود در آمد که:
– نمى‌توانم جلوِ خودم را بگیرم. راه درازى طى‌کرده‌ام و هیچ هم نخوابیده‌ام…
پادشاه گفت: -خب خب، پس بِت امر مى‌کنم خمیازه بکشى. سال‌هاست خمیازه‌کشیدن کسى را ندیده‌ام برایم تازگى دارد. یاالله باز هم خمیازه بکش. این یک امر است.
شهریار کوچولو گفت: -آخر این جورى من دست و پایم را گم مى‌کنم… دیگر نمى‌توانم.
شاه گفت: -هوم! هوم! خب، پس من به‌ات امر مى‌کنم که گاهى خمیازه بکشى گاهى نه.
تند و نامفهوم حرف مى‌زد و انگار خلقش حسابى تنگ بود.
پادشاه فقط دربند این بود که مطیع فرمانش باشند. در مورد نافرمانى‌ها هم هیچ نرمشى از خودش نشان نمى‌داد. یک پادشاهِ تمام عیار بود گیرم چون زیادى خوب بود اوامرى که صادر مى‌کرد اوامرى بود منطقى. مثلا خیلى راحت در آمد که: “اگر من به یکى از سردارانم امر کنم تبدیل به یکى از این مرغ‌هاى دریایى بشود و یارو اطاعت نکند تقسیر او نیست که، تقصیر خودم است”.
شهریار کوچولو در نهایت ادب پرسید: -اجازه مى‌فرمایید بنشینم؟