آخر بخش یک شازده کوچولو ✨️🔮🌹

خب، کشیدم.
با دقت نگاهش کرد و گفت:
-نه! این که همین حالاش هم حسابى مریض است. یکى دیگر بکش.
– کشیدم.
لبخند با نمکى زد و در نهایت گذشت گفت:
-خودت که مىبینى… این بره نیست، قوچ است. شاخ دارد نه…
باز نقاشى را عوض کردم.
آن را هم مثل قبلى ها رد کرد:
– این یکى خیلى پیر است… من یک بره مىخواهم که مدت ها عمر کند…
بارى چون عجله داشتم که موتورم را پیاده کنم، با بى حوصلگى جعبهاى کشیدم که دیوارهاش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پرید که:
– این یک جعبه است. برهاى که مىخواهى این تو است.
و چه قدر تعجب کردم از این که دیدم داور کوچولوى من قیافهاش از هم باز شد و گفت:
– آها… این درست همان چیزى است که مىخواستم! فکر مىکنى این بره خیلى علف بخواهد؟
– چطور مگر؟
– آخر جاى من خیلى تنگ است…
– هر چه باشد حتماً بسش است. بره یى که بت دادهام خیلى کوچولوست.
– آن قدرهاهم کوچولو نیست… اِه! گرفته خوابیده…
و این جورى بود که من با شهریار کوچولو آشنا شدم.