بخش پنج.پارت دو.شازده کوچولو ⚘️💐✨️

ادامه ی مطلب
پادشاه گفت: -نه!
اما شهریار کوچولو که آمادهى حرکت شده بود و ضمنا هم هیچ دلش نمىخواست اسباب ناراحتى سلطان پیر بشود گفت:
– اگر اعلىحضرت مایلند اوامرشان دقیقا اجرا بشود مىتوانند فرمان خردمندانهاى در مورد بنده صادر بفرمایند. مثلا مىتوانند به بنده امر کنند ظرف یک دقیقه راه بیفتم. تصور مىکنم زمینهاش هم آماده باشد…
چون پادشاه جوابى نداد شهریار کوچولو اول دو دل ماند اما بعد آهى کشید و به راه افتاد.
آنوقت پادشاه با شتاب فریاد زد: -سفیر خودمان فرمودیمت!
حالت بسیار شکوهمندى داشت.
شهریار کوچولو همان طور که مىرفت تو دلش مىگفت: -این آدم بزرگها راستى راستى چهقدر عجیبند!
اخترک دوم مسکن آدم خود پسندى بود.
خود پسند چشمش که به شهریار کوچولو افتاد از همان دور داد زد: -بهبه! این هم یک ستایشگر که دارد مىآید مرا ببیند!
آخر براى خودپسندها دیگران فقط یک مشت ستایشگرند.
شهریار کوچولو گفت: -سلام! چه کلاه عجیب غریبى سرتان گذاشتهاید!
خود پسند جواب داد: -مال اظهار تشکر است. منظورم موقعى است که هلهلهى ستایشگرهایم بلند مىشود. گیرم متاسفانه تنابندهاى گذارش به این طرفها نمىافتد.
شهریار کوچولو که چیزى حالیش نشده بود گفت:
– چى؟
خودپسند گفت: -دستهایت را بزن به هم دیگر.
شهریار کوچولو دست زد و خودپسند کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد.
شهریار کوچولو با خودش گفت: “دیدنِ این تفریحش خیلى بیشتر از دیدنِ پادشاهاست”. و دوباره بنا کرد دستزدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن.
پس از پنج دقیقهاى شهریار کوچولو که از این بازى یکنواخت خسته شده بود پرسید: -چه کار باید کرد که کلاه از سرت بیفتد؟
اما خودپسند حرفش را نشنید. آخر آنها جز ستایش خودشان چیزى را نمىشنوند.
از شهریار کوچولو پرسید: -تو راستى راستى به من با چشم ستایش و تحسین نگاه مىکنى؟
– ستایش و تحسین یعنى چه؟
– یعنى قبول این که من خوشقیافهترین و خوشپوشترین و ثروتمندترین و باهوشترین مرد این اخترکم.
– آخر روى این اخترک که فقط خودتى و کلاهت.
– با وجود این ستایشم کن. این لطف را در حق من بکن.
شهریار کوچولو نیمچه شانهاى بالا انداخت و گفت: -خب، ستایشت کردم. اما آخر واقعا چىِ این برایت جالب است؟
شهریار کوچولو به راه افتاد و همان طور که مىرفت تو دلش مىگفت: -این آدم بزرگها راستى راستى چهقدر عجیبند!
تو اخترک بعدى مىخوارهاى مىنشست. دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غم بزرگى فرو برد.
به مىخواره که صُمبُکم پشت یک مشت بطرى خالى و یک مشت بطرى پر نشسته بود گفت: -چه کار دارى مىکنى؟
مىخواره با لحن غمزدهاى جواب داد: -مِى مىزنم.
شهریار کوچولو پرسید: -مِى مىزنى که چى؟
مىخواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش براى او مىسوخت پرسید: -چى را فراموش کنى؟
مىخواره همان طور که سرش را مىانداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را.
شهریار کوچولو که دلش مىخواست دردى از او دوا کند پرسید: -سرشکستگى از چى؟
مىخواره جواب داد: -سرشکستگىِ مىخواره بودنم را.
این را گفت و قال را کند و به کلى خاموش شد. و شهریار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که مىرفت تو دلش مىگفت: -این آدم بزرگها راستىراستى چهقدر عجیبند!